تنهام (داستان عاشقانه)

ساخت كد آهنگ


سایت تفریح و سرگرمی تفریح روز



برای ورود به باحال ترین و با جنبه ترین های چت روم کلیک اینجا کنید
درباره ما
سلام به سایت جدیدترین اس ام اس ها عاشقانه بیاتو اس ام اس 7 خوش اومدی امیدوارم لحاظت خوب وخوشی رو در این سایت سپری کنید . برای پشتیبانی از ما اگه خواستید میتونیم تبادل بنر باهم داشته باشیم. منتظرم خبرتون هستم . بدورد. خوش بگذره.
جديدترين مطالب
آخرين مطالب
موضوعات
  • اس ام اس
  • اس ام اس آرزو
  • اس ام اس آشتی
  • اس ام اس انتظار
  • اس ام اس با موضوع خداوند
  • اس ام اس معرفت و به سلامتی
  • اس ام اس بارانی
  • اس ام اس بوسه
  • اس ام اس بی معرفتی
  • اس ام اس بی وفایی
  • اس ام اس تبریک ازدواج
  • اس ام اس تولد
  • اس ام اس سالگرد ازدواج
  • اس ام اس عید نوروز
  • اس ام اس تسلیت
  • اس ام اس تنهایی
  • اس ام اس تیکه دار
  • اس ام اس خداحافظی
  • اس ام اس خیانت
  • اس ام اس دلتنگی
  • اس ام اس دوستت دارم
  • اس ام اس رفاقتی
  • اس ام اس روز ازدواج
  • اس ام اس روز دختر
  • اس ام اس روز زن
  • اس ام اس روز پدر
  • اس ام اس روز مادر
  • اس ام اس روز نوجوان
  • اس ام اس سرکاری و خنده دار
  • اس ام اس سیزده به در
  • اس ام اس شب بخیر
  • اس ام اس شب یلدا
  • اس ام اس شکلک دار
  • اس ام اس صبح بخیر
  • اس ام اس ضد دختر
  • اس ام اس ضد پسر
  • اس ام اس عاشقانه
  • اس ام اس عید غدیر
  • اس ام اس عید فطر
  • اس ام اس عید قربان
  • اس ام اس غرور
  • اس ام اس فصل بهار
  • اس ام اس فوتبالی
  • اس ام اس ماه رمضان
  • اس ام اس ماه محرم
  • اس ام اس مهربانی
  • اس ام اس موفقیت
  • اس ام اس ناامیدی
  • اس ام اس نیمه شب
  • اس ام اس پ ن پ
  • اس ام اس پرسشی
  • اس ام اس چهار شنبه سوری
  • اس ام اس گرانی
  • اس ام اس ولنتاین
  • اس ام اس بی تربیتی
  • اس ام اس انحرافی
  • اس ام اس ضدحال
  • اس ام اس سربازی
  • اس ام اس لـــــری
  • اس ام اس تـــــرکی
  • اس ام اس رشـــتی
  • اس ام اس لات و لوت
  • اس ام اس غمگین
  • داستان
  • داستان آموزنده
  • داستان جالب
  • داستان عاشقانه
  • مطالب خواندنی
  • اشعار زیبا
  • اشعار عاشقانه
  • متن های عاشقانه
  • متن های زیبا
  • مطلب طنز
  • متن کارت عروسی
  • شعر عاشقانه غمگین
  • شکلک های متنوع برای زیبا سازی وبلاگ
  • تصاویر پ ن پ
  • تصاویر پ ن پ
  • اس ام اس و ومطالب ارسالی
  • مطلب ارسالی 1
  • آهنگ پیشواز ایرانسل
  • آهنگ پیشواز پ ن پ
  • احسان خواجه امیری
  • پویا بیاتی
  • حمید عسگری
  • رضا صادقی
  • علی عبدالمالکی
  • علی لهراسبی
  • محسن یگانه
  • مهدی احمدوند
  • مجیدخراطها
  • محسن چاووشی
  • شادمهر عقیلی
  • محمد علیزاده
  • مرتضی پاشایی
  • فریدون آسرایی
  • رضا صادقی
  • دانستنیها
  • آیا میدانید؟؟
  • دانستنیهای گوناگون
  • بیوگرافی خواننده ها
  • احسان خواجه امیری
  • آرش
  • امیرتتلو
  • افشین آذری
  • پویا بیاتی
  • حسین تهی
  • رضا پیشرو
  • رضا صادقی
  • بیژن مرتضوی
  • سیاوش قمشی
  • شهرام صولتی
  • شهرام شکوهی
  • شادمهر عقیلی
  • علی اصحابی
  • علی لهراسبی
  • علی عبدالمالکی
  • علی تکتا
  • علیرضا افتخاری
  • علیرضا روزگار
  • فریدون آسرایی
  • فرزاد فرزین
  • کامران و هومن
  • مهدی مقدم
  • محسن چاووشی
  • مجید خراطها
  • محسن یگانه
  • مهدی احمد وند
  • منصور
  • معین
  • مرتضی پاشایی
  • محمد علیزاده
  • یــــــــاس
  • ترفند های جالب
  • ترفند اینترنتی
  • ترفند گوشی
  • ترفند کامپیوتر
  • آموزش نرم افزار و کامپیوتر
  • آموزش فتوشاپ
  • آموزش ویندوز 7
  • آموزش ویندوز 8
  • نرم افزار کامپیوتر
  • مطالب جالب خواندنی
  • مطالب (1)
  • پست های فیسبوکی
  • قسمت 1
  • عکس های خنده دار
  • قسمت (1)
  • قسمت (2)
  • قسمت (3)
  • قسمت (4)
  • قسمت (5)
  • قسمت (6)
  • تک مطلب های خنده دار
  • قسمت (1)
  • قسمت (2)
  • قسمت (3)
  • تک مطلب های عاشقانه وغمگین
  • قسمت (1)
  • قسمت (2)
  • قسمت (3)
  • ترول های خنده دار
  • قسمت 1
  • قسمت 2
  • جوک فک و فامیله ماداریم؟
  • قسمت 1
  • قسمت 2
  • چیستان
  • قسمت 1
  • قسمت 2
  • قسمت 2
  • اس ام اس سنگین و معنی دار
  • قسمت 1
  • سکوت و عشق
  • قسمت (1)
  • اس ام اس سیگار
  • قسمت (1)
  • دانلود رمان های مختلف
  • قسمت (1)
  • عکس ها و فایل های خود سایت
  • قسمت (1)
  • مطالب با موضوع خدا
  • قسمت (1)
  • نویسندگان

    • )
    • )
    • mypanahgah.ir

    تنهام (داستان عاشقانه)


    یه روز بهم گفت:
    «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    یه روز دیگه بهم گفت:
    «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»
    یه روز دیگه گفت:
    «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه
    بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    یه روز تو نامه‌ش نوشت:
    «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»
    براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:
    «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
    و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه
    (من هنوز هم خیلی تنهام)

    
    
    
    
    


    + نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1398ساعت 16:3 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    سیاوش و نیوشا (داستان عاشقانه)


    سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !
    اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !
    قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .
    ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !
    اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !
    ادامه داستان در ادامه مطلب
    من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .
    وقتی شب برگردم همون دم در میگه دوستم داری ؟ ! بریدم آقای قاضی ! بریدم . . .
    نیوشا فقط ۱۹ سال داشت و ۸ سال از سیاوش کوچکتر بود و شاید همین فاصله سنی اختلافشان را تشدید می کرد!
    توی این یک سالی که ازدواج کرده بودند،سیاوش همه سعیش را کرده بود که نیوشا این افکار را از خودش دور کند ولی فایده ای نداشت !
    روز به روز بدتر می شد و اختلاف هایشان بیشتر. . .
    تا اینکه دیدند زندگی هر روزه زیر یک سقف با دعوا دارد هر دویشان را پیر و خسته می کند !
    به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفته بودند . . .
    سیاوش همچنان داشت اس ام اس می داد که قاضی برگشت و گفت : آقای محترم ! پنج دقیقه به اینجا گوش کنید !
    اون گوشی رو بزارید کنار ! دارم دفتر زندگی مشترکتون رو می بندم،اونوقت شما هی سرت تو گوشیته ؟ !
    این را که گفت سیاوش هول شد و اس ام اس را هول هولکی فرستاد !
    داشت با نیما دوستش اس ام اس بازی می کرد ؛ نیما داشت سعی می کرد که سیاوش را از طلاق منصرف کند . . .
    ناگهان صدای گوشی نیوشا آمد ! دستش را برد توی کیفش و با تعجب پیامکی را که رسیده بود خواند :
    چیکارش کنم نیما ؟ من عاشقشم ، ولی وقتی نمی خواد باورم کنه میزارم بره ، شاید وقتی ازم جدا بشه خوشبخت تر زندگی کنه !
    الان کنارمه ، دلم میخواد بهش بگم نیوشا طلاق نگیریم ! دلم میخواد فریاد بزنم بخدا عاشقتم دوستت دارم ، ولی . . .
    بلافاصله چشمهای نیوشا برق زد و با صدایی لرزان گفت :
    آقای قاضی ! خواهش می کنم یه لحظه دست نگهدارید ! من ، من می خوام با سیاوش بمونم و دوباره با عشق زندگی کنم !
    .
    .
    .
    * قاضی سیاوش را هول کرده بود و او به جای نیما اس ام اس را برای نیوشا که اسمشان کنار هم بود اشتباهی فرستاده بود !
     
    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: سیاوش و نیوشا (داستان عاشقانه),

    + نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1398ساعت 15:59 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه (رنگ عشق)

    دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس **** گاه تو خواهم شد »


    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست


    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »


    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست


    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه (رنگ عشق),

    + نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1398ساعت 13:3 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه (شب عروسی)

    شب عروسیه، آخره شبه ،
    خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر
    شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از
    نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم
    ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر
    مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک
    زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش
    لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه
    کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را
    که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و
    می خونه :


    سلام عزیزم. دارم برات
    نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو
    تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم
    میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم
    تونستم باهات حرف بزنم.


    دیدی بهت گفتم
    باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم
    چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ،
    یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم
    تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو
    با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند.
    علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند
    سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از
    جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که
    دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون،
    یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون
    بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد
    بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.



    یادمه روزی که بابام
    خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه
    کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی
    که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم
    گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من
    نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما
    را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود
    که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه
    تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو
    از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم
    ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین
    جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش
    بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم
    دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می
    لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….




    پدر مریم نامه تو
    دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.
    سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش
    شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه
    نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو
    هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه
    کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو
    برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده
    بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه
    دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ
    دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم
    اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه (شب عروسی),

    + نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1398ساعت 13:1 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    خیلی دوستت دارم

     

    دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود..
     
    یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند

    موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید
     
    صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده…
     
    دختره شوکه شد و چشم پر از اشک

    بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت..
     
    پسره نوشته بود… تصادف کردم

    با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون

    لطفا بیا پائین میخوام برای آخرین بار ببینمت…

    «خیلی خیلی دوستت دارم»
    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: خیلی دوستت دارم, اس ام اس اس ام اس عاشقانه , SMS اس ام اس عاشقانه , دانلود اس ام اس اس ام اس عاشقانه , اس ام اس جديد اس ام اس عاشقانه , تازه ترين اس ام اس اس ام اس عاشقانه , اس ام اس مناسبت اس ام اس عاشقانه , اس ام اس جديد اس ام اس عاشقانه , سئس اس ام اس عاشقانه , دانلود اس ام اس عاشقانه , دانلود اس ام اس اس ام اس عاشقانه , دانلود کتاب اس ام اس عاشقانه , دانلود کتاب موبايل اس ام اس عاشقانه , دانلود کتاب هاي اس ام اس عاشقانه , دانلود برنامه اس ام اس اس ام اس عاشقانه , ,

    + نوشته شده در یک شنبه 1 دی 1398ساعت 1:15 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه رسیدن به عشق

    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
     
     
    سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
     

     دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
     
    یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
     
    پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
    می کشند .

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه رسیدن به عشق,

    + نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398ساعت 13:49 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه دیوانگی عشق

    زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

    ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

    ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

    چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

    ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

    همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

    خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

    اصالت به ميان ابر ها رفت.

    هوس به مرکز زمين راه افتاد.

    دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

    آرام آرام همه قايم شده بودند و

    ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

    تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

    ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

    ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

    همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

    بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

    ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

    ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

    صدای ناله ای بلند شد.

    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

    شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

    ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

    حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

    و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند .

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه دیوانگی عشق,

    + نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398ساعت 13:38 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه کوروش کبیر

    دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

     کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

     زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

    برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

     بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه کوروش کبیر,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 19:4 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه پیرمرد زیبا

     

    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
    دوستدار تو پدر
    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
    ۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
    پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
    پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
    مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید.

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه پیرمرد زیبا ,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 19:0 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه ثروت و موفقیت

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
    زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
    زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
    فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
    پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

    آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه ثروت و موفقیت,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 18:57 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان دختر عاشق

    دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس **** گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست

    ***
    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان دختر عاشق,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 18:56 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان دختر و پسر عاشق

     

    یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

    چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

    دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

    تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
    چطور میتونی بگی عاشقمی؟

    من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
    ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

    باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
    صدات گرم و خواستنیه،

    همیشه بهم اهمیت میدی،

    دوست داشتنی هستی،

    با ملاحظه هستی،

    بخاطر لبخندت،

    دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

    پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


    عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

    نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

    گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

    گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
    اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

    اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

    عشق دلیل میخواد؟

    نه!معلومه كه نه!!

    پس من هنوز هم عاشقتم

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان دختر و پسر عاشق,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 17:19 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك ....

    پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك از چشماي دختر جاري شد.


    ميخواست بره كه پسر دستشو گرفت،اشكاشو پاك كرد و گفت:

    اگه دوسم ندارياشكال نداره مهم اينه كه من دوست دارم و طاقت ديدن اشكاتو ندارم

    دختر سرشو پايين انداخت و گفت: ميدوني چيه؟...

    بقیه در ادامه ی مطلب ...

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك , , , , ,

    + نوشته شده در یک شنبه 17 آذر 1398ساعت 11:13 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    (سام و مولی)به این میگن یه عشق واقعی

    هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن ...

     

    بقیه در ادامه ی مطلب... 

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: (سام و مولی)به این میگن یه عشق واقعی,

    + نوشته شده در یک شنبه 17 آذر 1398ساعت 10:58 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ...

    ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ
    18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
    ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
    ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
    ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ
    ﺑﯿﻤﺎﺭﯾِﻘﻠﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ
    ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ
    ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ
    ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ
    ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ
    ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....
    ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ
    ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
    ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
    ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ
    ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ♥
    ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ
    ﻧﯿﺴﺖ...

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ , , , ,

    + نوشته شده در پنج شنبه 14 آذر 1398ساعت 14:29 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    یک روز یک پسر و یک دخترجوان ... (داستن کوتاه بخون)

    یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
    جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
    دختر:وای چه پالتوی زیبایی
    پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
    وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
    پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
    فروشنده:360 هزار تومان!!

    پسر: باشه میخرمش
    دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
    پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
    چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
    دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

    پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
    مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
    بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
    پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
    دختر: آره
    پسر: چقدر؟
    دختر: خیلی

    پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
    دختر: خوب معلومه نه
    یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
    دست دختر را میگیرد
    فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق

    چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
    فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
    دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
    پسر وا میرود
    دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
    چشمان پسر پر از اشک میشود
    رو به دختر می ایستدو میگویید :
    او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
    دختر سرش را پایین می اندازد

    پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
    ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

    دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد...

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: یک روز یک پسر و یک دخترجوان , , , (داستن کوتاه بخون),

    + نوشته شده در پنج شنبه 14 آذر 1398ساعت 14:22 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    ♥♥داستان عاشقانه و غم انگیز قرار ♥♥

    نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. 

    بقیه در ادامه ی مطلب...

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: ♥♥داستان عاشقانه و غم انگیز قرار ♥♥,

    + نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1398ساعت 10:54 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه

     http://up.toca.ir/images/d3tboqe0kg3rbgw67nj.jpg

    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه,

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 16:11 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه و رمانتیک خواندنی نهایت ابراز عشق

    /upload/b/bia2sms7/image/dastane-asheghane.jpg
    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه و رمانتیک خواندنی نهایت ابراز عشق,

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 16:9 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان زیبا عاشقانه ی دختر فداکار

     

    /upload/b/bia2sms7/image/dastan-asheghaneh.jpg

    همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود….

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان زیبا عاشقانه ی دختر فداکار,

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 16:2 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    یک داستان عاشقانه بسیار زیبا و رمانتیک

    /upload/b/bia2sms7/image/dastane-asheghanee-300x228.jpg

    از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود.  از نگاهش پیدا بود. تنها او میدانست.

    چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود. به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او ، فکر او صدای او زندگی کرده بود.

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: یک داستان عاشقانه بسیار زیبا و رمانتیک,

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 16:0 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان زیبای عاشقانه

     /upload/b/bia2sms7/image/eshgh-270x300.gif

     

    زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
    زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیاید تو و چیزی بخورید.
    آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
    زن گفت: نه .
    آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان زیبای عاشقانه,

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:55 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    نشان لیاقت عشق ( داستان عاشقانه )

     /upload/b/bia2sms7/image/dastnaeasheghane.jpg

     

    فرمانروایی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می‌کنی؟

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: نشان لیاقت عشق ( داستان عاشقانه ),

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:53 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان (روز مادر )

     /upload/b/bia2sms7/image/SMS-madar-300x207.jpg

     

    یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و
    خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
    مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
    مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
    مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان (روز مادر ),

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:52 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    جواب نیش عقرب ( داستان عاشقانه )

     /upload/b/bia2sms7/image/images.jpg

     

    هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند..

    هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد؛

    اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد؛

    اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: جواب نیش عقرب ( داستان عاشقانه ),

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:50 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    زیباترین قلب ( داستان عاشقانه )

     /upload/b/bia2sms7/image/ghalb-300x199.jpg

     

    روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
    جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: زیباترین قلب ( داستان عاشقانه ),

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:46 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان معنای خوشبختی

     /upload/b/bia2sms7/image/l0bmdepdc9h2yb8lri.jpg

     

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان معنای خوشبختی,

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:36 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    عشق در بیمارستان

     /upload/b/bia2sms7/image/images1.jpg

     

    چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
    از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: عشق در بیمارستان,

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:34 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    گفت من برادری گمشده دارم (داستان عاشقانه)

     /upload/b/bia2sms7/image/dastan.jpg

     

    بسیار شیکتر و به روز تر از آن بود که به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟

    درست حسابی جانباز….

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: گفت من برادری گمشده دارم (داستان عاشقانه),

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:32 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    دختر سی دی فروش(داستان عاشقانه)

     /upload/b/bia2sms7/image/asheghane.jpg

     

    میخواستمت اما رفته بودی ، آمدم ببینمت اما دیگر نبودی…

    پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.
    اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

     

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: دختر سی دی فروش(داستان عاشقانه),

    + نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398ساعت 15:24 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"
    صفحات ديگر وبلاگ:<>

    صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

    جدیدترین مطالب
    مطالب ویژه
    بنر سایت
    بـــــــــــنر سایت
    

    60*468
    امکانات

    RSS

    POWERED BY
    MyPanahGah